سروده هاى یاسر قنبرلو
شطرنج بازی می کند اما نمی داند
در آستــیـنــش مـُـهره های مار هم دارد
یک بار بُرده ٬ غافل از اینکه پس از چـَـندي
این بازی ِ پُر درد ِ سَر ، تکرار هم دارد
باید « کلاغان » ، کشور او را نگه دارند
وقتی که می بندد دهان ِ « باز» هایش را
از تخت ها و چشم ها یک روز می افتد
شاهی که نشناسد غم ِ سرباز هایش را
من می شناسم هم وطن های غریبم را
آن ها که در هر خانه ای خاکستری هستند
این ها که در سطح خیابان چیده ای انگار
سرباز های سرزمین ِ دیگری هستند !
وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیز ها پنهان نمی ماند
تو و این پرسه های یک نفره
تو و این کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری
تو و این دوستان ِ نامردت
تو و این شعرهای بی شاعر
تو و این کافه های تنهایی
تو و این ... خاک بر سرت یاسر !
کاش می مُردی و نمی دیدی
کاش چشم همه بصیرت داشت
کاش افسانه های کودکی ات
مثل حـــنانه ات حــقیقت داشت !
کاش دنیا همان دو روزی بود
که تو در رشت گریه می کردی
هیچ فرقی نداشت دلتنگی
رفت و برگشت گریه می کردی...
زندگی کفـٌــه های اجبار است
یک ترازوی مست و دیوانه
یک طرف ، نفرت ِ تو از دنیا
یک طرف ، عشق ِ تو به حنانه
زندگی روی موج تکرار است
باز هم گریه ، باز هم شانه
باز هم نفرت تو از دنیا
باز هم عشق تو به حنانه
صبر کن ! تازه اول راه است
بـُــرد ِ تو از شکست می آید
یعنی آسان ز دست خواهد رفت
هر چه آسان بدست می آید !
صبر کن ! شب تمام خواهد شد
بعد از این روزهای بی تابی
می روی توی غـــار مـــردمـــکــــش
مثل اصحاب کهف می خوابی !
کوه باش و بریز توی خودت
عشق باید به کوه تکیه کند
مرد باش و به درد عادت کن
چه کسی دیده مرد گریه کند !؟
قصه ی عشق از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست
قصه ی عشق و زندگی این است :
پرسه در کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری !
روي پيشاني ام سياه شده
دستمال ِ سپيد ِ مرطوبم
دارم از دست مي روم اما
نگرانم نباش ، من خوبم !
هيچ حــســّـي ندارم از بودن
تــيــغ حس مي كند جنونم را
دارم از دست مي دهم كم كم
آخرين قطره هاي خونم را
در صف ِ جبر ِ خاك منتظرم
اختيار زمان تمام شود
زندگي مثل فحش ارزان بود
مرگ بايد گران تمام شود !
از سـَــرم مثل ِ آب ، مي گذرد
خاطراتي كه تلخ و شيرين است
زندگي را به خواب مي بينم
مرگ ، تعبير ِ ابن ِ سيرين است
در سرت كل ّ ِ خانه چرخيدن
توي تقدير ، در به در گشتن
هيچ راهي براي رفتن نيست
هيچ راهي براي برگشتن
خودكشي بر چهار پايه ي عشق
مثل ِ اثبات ، دال و مدلولي است
نگرانم نباش .. من خوبم
« مرگ يك اتفاق معمولي است »
وطنت تن منه ، بوسه بزن
بدون ِ مرز و بدون ِ واهمه
توي سرزمين بي حاكم ِ ما
ــ يه سكوت عاشقونه حاكمه ــ
من و تو يه قلب ِ ديوونه داريم
پايــ تــخــتــي كه بدون ِ حاميه
واس خوابوندن ِ گرد و خاكمون
همه جاش حكومتِ نظاميه !
تو از کعبه من از اصحاب فــیــلــَـم
ولی کفر من از جنس یقینه
اگه از آسمون سنگم نباره
حسابم با کرام الــکــــاتـــبــیـــنـه
خدا هم با تموم عنکبوتاش
نتونسته خیالامو ببافه
تو از موسی من از دربار فرعون
میون ما یه دریا اختلافه !
عصاتو پرت کن توو آب ، بابا
که فرزندت یه دریا از تو دوووره
یه دریا که اگه رو من بریزیش
نمی تونه گناهامو بشوره
اگه من با تو خیلی فرق دارم
یکی از بازیای سرنوشته
که دنیا واس تو مثل جهنم
جهنم واس من مثل بهشته !
تو از کعبه من از اصحاب فـــیــلـــم
ولی کفر من از جنس یقینه
اگه از آسمون سنگم نباره
حسابم با کرام الــکــــاتـــبــیـــنـه
حلق خود را 4 پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد
دستمالی سیاه برداری
چیزی از صلح و جنگ بنویسی
متناقض نمای غم باشی
زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی
پیشگو باشی و بفهمانی
که غروب از طلوع معلوم است
به کجا می روم که در این راه
ته خط از شروع معلوم است ...
«تلخ» ، مثل همین که می نوشی
واقعیت برای غمگین هاست
فال من را نگیر .. میدانم
زندگی قهوه ای تر از این هاست !
گفتی از غـــــُـصّـــه دست بردارم
از گل و عشق و خانه بنویسم
تو خودت را به جای من بگذار
با کدامین بهانه بنویسم
در سرم درد ِ شب نخوابی هاست
درد ِ « شک می کنم به ... پس هستم ! »
اِفه ی شاعرانه ی من نیست
دستمالی که بر سَرَم بستم
دست بردار از سرم لطفا
حرف هایت فقط سیاهی داد
وقتی از «من» سوال می پرسند
«تو» جواب ِ مرا نخواهی داد
شعر تنها جوابگوی من است
نوزده سال و این همه سختی !؟
مثل دالی بدون مدلول است
شعر گفتن بدون بدبختی !
حلق خود را 4 پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد !
به خودم گفتم از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هوا شناسی نیست
رفتم از چند مبداء معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول
آخر ِ عمر هم نفهمیدم
زندگی فاعل است یا مفعول
عمرم اگر كه خوب اگر بد گذشته است
عمرم اگركه خوب اگر بد گذشته است
يك رودخانه است كه از سد گذشته است
ديگر به عقل كار ندارم كه مدتي ست
كار من از نبايد و بايد گذشته است
«هشتاد ضربه» حــكم حقيري ست محتسب
دارم بزن ! كه مستي ام از «حــد» گذشته است
عشق تو نيتي ست كه هرگز نكرده اي
عشق من از تشهد و اشهد گذشته است
من دلخوشم كه عاقبتم خير مي شود
عمرم اگركه خوب اگر بد گذشته است
نيوتن كشف كرده رازت را
در مني كه نچيده افتادم
نرسيدم به دست هاي تـو و
مثل سيبي رسيده ... افتادم
آرزوهاي لمس كردني ام
بي حساب و كتاب مي ماند
نسبت من به تو طبيعي نيست
مثــلِ آتش به آب مي ماند
دوست دارم ادامه اش بدهم
بازي ِ احمقانه ي دل را
كُمكم كن درست بگذارم
آخرين تكه هاي پازل را
مثل ِ يك زخم سياه و كاري ام
كه به درياي نمك افتاده ام
بين ِ اركان ِ نمازي بي وضو
در وجود ِ تو به شك افتاده ام
آه اگر چيزي نگفتم تا به حال
وحشتم از حرف ِ مردم بوده است
من يقين دارم كه عاشق نيستم
عشق يك سوء تفاهم بوده است !
چاه ِ چشمت عمق ِ چنداني نداشت
غرق ِ بغضم كرد ــ يك حفره ــ مرا
من به تو اسلام آوردم ولي
گريه در مي آوَرَد كفر مرا !
در قنوتي به بلنداي نگاه
زير بار ِ «ربّــنا» دستم شكست
عشق بعد از تو «سلامي» سرد شد
دل به هر آيينه اي بستم شكست
دستم از دستم رها شد ! گم شدم
در شلوغي هاي « الرّحمن ِ» تو
خسته ام از جاده ي بي انتهات
خسته ام از دور برگردان ِ تو
می دوم بی اختیار و بی هدف
جبر ، خود را زیر گوشم ذکر کرد
زندگی جاریست اما لحظه ای
کاش می شد ایستاد و فکر کرد !
حمله ی بادها و جریان ها همه را زرد می کند جز تو
حمله ی بادها و جریان ها همه را زرد می کند جز تو
جنگ جو ها برای جنگیدن سرشان درد می کند جز تو
هیچ راهی برای رفتن نیست خنجرت را غلاف کن برگرد
پیش شیطان ِ معتقد بنشین به خدا اعتراف کن برگرد !
چشم های به راه مانده ی من انتظار تو را یدک دارد
شعر گفتن بدون تو سخت است شعر من درد مشترک دارد !
در جهان ِ شبيه سازي تو
مرگ بي وقفه زندگي مي ساخت
تابع ِ كشور دلت بودم
گرچه من را به رسميت نشناخت
جاي نام تو در دل ِ تنگم
جاي نام ِ تو در ادامه ي من
سال ها رفته است شيطاني
« توي جلد ِ شناسنامه ي من ! »
بي هويت تر از مسيح شدم
يك جــُـدا مانده و قرينه ي تو
روي بوم ِ زمين كشيده شدم
چون صـــليــبي به روي سينه ي تو !
مثل يك رود از دل چشمه
راه افتاده ماه ، در چشمم
مثل گويي سپيد مي افتد
اتفاقي سياه در چشمم
تو ولي نيستي كه پاك كني
لكه هاي بزرگ ِ ننگم را
تو ولي نيستي كه بشكافي
با دو تا بوسه قلب ِ سنگم را !
طاقت طعنه هاي سنگين و
گريه هاي دوباره را دارم
صفر ، نــُــه ، يازده ، سه تا نقطه
من هنوز اين شماره را دارم !
عشق ، اشغال بود از اوّل
پشت ِ خط مـُــقـــدَم ِ لب هات
مي روم دستمال بردارم
ماه تب کرده است در شب هات!
آمد زمينه سازي من را خراب كرد
اسباب هاي بازي من را خراب كرد
گيسوي «غير قابل تعريف» و «بي حدش»
يك شب مخ ِ رياضي من را خراب كرد
او با نگاه ، آينه اي واقعي نساخت
خودبيني ِ مَجازي من را خراب كرد !
مثل دو تا مثلث ِ در هم فرو شده
با بولدوزر اراضي من را خراب كرد
اشغال شد خطوط و نيازم به ارتباط
احساس ِ بي نيازي من را خراب كرد
چاقو - طناب دار - سُرنگ ِ هوا - تفنگ
اسباب هاي بازي من را خراب كرد !
در عيش و رفاه ، زندگي پيش كشت
بي جرم و گناه ، زندگي پيش كشت
يك سال ِ سپيد از تو مي خواهم و بس
صد سال سياه زندگي پيش كشت
طعم لب و طعنه زدنت را بكشم
يا جذر و مد ِ پيرهنت را بكشم ؟
عريان شو و چند قرن ، بي حركت باش !
بگذار تمام بدنت را بكشم
شاعر از شعر های آینده
مجرم از ارتکاب می ترسد
هرکسی در حیاتش از چیزی
ماهی من از آب می ترسد !
در شبی که من و تو ما باشیم
خواب از تخت خواب می ترسد
مولوی تا سحر گرفتار است
شمس از آفتاب می ترسد !
از روز ازل شخصــیــتــش لک دارد
اسکاجی و پیشـبــند ِ کوچک دارد
دارد همه ي ظروف را مي شويد
مردي كه به مرد بودنش شك دارد !
یک روده ی راست گرچه در چوپان نیست
این دهکده جز حقیقتی پنهان نیست
در گله ي گرگ هاي باران ديده
چوپان دروغ گو شدن آسان نيست !
نیل! غم را اگر ابراز کنی باز کم است
آه ! موسی تو هم اعجاز کنی باز کم است
زندگی فرش وسیعی است که خود بافته ای
هرچقدر از گره اش باز کــُــنی باز کم است !
با ساز چه کردیم که با سوز بمیریم
بی حاصل و کــَـت بسته و لب دوز بمیریم
ای حضرت مرگ اشتباهی شده انگار
ما زنده نبودیم که امروز بمیریم !
لب روی لب گزیدم و دندانه دوختم
لب روی لب گزیدی و دندانه دوختی
در چشم های عشق غریبانه سوختی
هی ذره ذره آب شــُــدی زیر خاک ها
پیدا شـُــدی میان ِ تن ِ بی پلاک ها
با كوله بار خسته و جاني گذشتنی
برگشتی از مسافرتی برنگشتنی !
آیینه در مُقابل ِ آیینه ها شدی
در قاب ِ عکس کوچک یک خانه جا شــُـدی
یک استخوان جـُـمجُمه در شیشه های شهر
در معرض نمایش اندیشه های شهر
بر دوش من گذاشته باری ثقیل را
هی مُژده می دهند به تو سلسبیل را !
ای بستری ترین پدر آسمانی ام
خاکستری ترین پدر آسمانی ام !
رفتی وبعد پشت ِ سَرت پُــل زدی که چه؟
درچشمهای من به خودت زل زدی که چه !؟
ناوی که چشم های مرا غـــرق کرده است
انبارهای اسلحه اش فـــرق کرده ست
روحم تنم تمام ِ حواسم گلوله است
حتــّــی نوشته های لباسم گلوله است !!!
امواج می رسند به من، سنگرم تویی
دراین سکوت کاوه آهنگرم تویی
لب روی لب گزیدم و دندانه دوختم
چون عقل در برابر دیوانه سوختم
هی ذره ذره آب شدم روی دست ها
پیدا شدم میان ِ خیابان پرست ها
سرمایه ی چند صد سَده ما هستیم
آواره ترین ِ دهکده ما هستیم
من مُــعـــتــرفم از طــَـرف ِ انسان ها
دزدی که به کاهــدان زده ما هستیم !
بابای خانه را غم ِ نان پیر کرده است
نانی که تکه تکه مرا سیر کرده است
از سفره ای که بی پدرم کرده ، روز ها
از چشم های خیره به در ، از هنوز ها
فهمیده ام پرنده شدن در خیال هاست
هی فکر می کنی به غذایی که سال هاست
وقتی که اشتهای تو پرواز می کند
مادر نشسته است ، تو را ناز می کند
یعنی بخواب خوشگلکم وقت شام نیست
رویایمان ، کبوترمان روی بام نیست
امشب بخواب و گرم خودت باش و با خدا
در بخت ما نوشته که یا پول ، یا خدا !
بغضم گرفته ،خواب ِ پریدن ، ندیدنی است
تصویر آه و حسرت و بابا کشیدنی است!
آهی که من به دار ِ خودم فکر میکنم
دارم به انفجار خودم ... فکر می کنم
پروانه ام به آتش تان نه! نمی رسد
این دست ها به دامن تان نه! نمی رسد
کوتاه می شود همه جا نردبان من
همسایه های خانه ی بی سایبان من!
شاید زمانه دست مرا پینه بسته است
ناعادلانه قلب ِ خدا را شکسته است
امّا امید ِ من به همان روز ِ آخر است
روزی که کفّه های ترازو برابر است
روزی که ممکن است ، که بی آبرو شوید
با چشم های مادر من ، رو به رو شوید !